آقا سعید 2
شنبه 19 آذر 1390برچسب:, :: 8:36 بعد از ظهر :: نويسنده : س ع ی د
روزی رئیس یه شرکت بزرگ، به علت یه مشکل اساسی درباره یکی از کامپیوترهای اصلی، مجبور شد با منزل یکی از کارمندانش تماس بگیره. کودکی به تلفن جواب داد و نجواکنان گفت: سلام. رئیس پرسید: بابا خونه است؟ صدای کوچک نجواکنان گفت: بله ـ می تونم با او صحبت کنم؟ کودک خیلی آهسته گفت: نه! رئیس _ که خیلی متعجب شده بود و می خواست هر چه سریع تر با یه بزرگسال صحبت کنه _ گفت: مامانت اونجاست؟ ـ بله. ـ می تونم با او صحبت کنم؟ دوباره صدای کوچک گفت: نه! رئیس به امید اینکه کس دیگری اونجا باشه تا او بتونه حداقل یه پیغام بذاره، پرسید: آیا کس دیگه ای اونجا هست؟ کودک زمزمه کنان پاسخ داد: بله، یه پلیس! رئیس گیج و حیران مانده بود که یه پلیس در منزل کارمندش چه می کنه؟ پرسید: آیا می تونم با پلیس صحبت کنم؟ کودک خیلی آهسته پاسخ داد: نه، اون مشغوله! ـ مشغول چه کاریه؟ کودک همون طور آهسته باز جواب داد: مشغول صحبت با مامان و بابا و آتش نشان. رئیس که دیگه خیلی نگران شده بود و نگرانیش با شنیدن صدای هلی کوپتر از آن طرف گوشی، به دلشوره تبدیل شده بود، پرسید: این چه صداییه؟ صدای ظریف و آهسته کودک پاسخ داد: صدای یه هلی کوپتر... رئیس بسیار آشفته و نگران پرسید: اونجا چه خبره؟/ کودک با همان صدای بسیار آهسته _ که حالا ترس آمیخته به احترامی در آن موج می زد _ پاسخ داد: گروه جست و جو همین الان از هلی کوپتر پیاده شدن. رئیس که زنگ خطر در گوشش به صدا در اومده بود، نگران و حتی کمی لرزان پرسید: اونها دنبال چی می گردن؟ کودک که همچنان با صدایی بسیار آهسته و نجواکنان صحبت می کرد، با خنده ریزی پاسخ داد: دنبال من!! نظرات شما عزیزان:
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها
نويسندگان
|
|||||||||||||||||||||||||||
![]() |